کد مطلب:133228 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:210

رویارویی اجتناب ناپذیر!
یك دانشمند روان شناس اجتماعی، اگر بخش اول و دوم كتاب حاضر را مطالعه كند، می تواند حدس قطعی بزند كه قهرمان با فضیلت ما، كه تا حدودی با او آشنا شدیم، با محیطی كه كاملا متضاد و متباین با ایده و عقیده ی اوست، اصطكاك و برخورد اجتناب ناپذیر خواهد داشت و بر ضد اوضاع نابسامان اجتماعی شورش خواهد كرد. و اما این كه این اصطكاك و شورش به چه صورت و به چه كیفیت و بطور دقیق، كی و كجا انجام خواهد یافت، بدرستی قابل پیش بینی نیست؛ ولی امكان دارد هوش های بسیار بالا بتواند حتی خطوط اصلی و فرعی یك انقلاب پیش بینی شده ی قطعی را ترسیم كند و بدین لحاظ می توان اطمینان یافت آنچه درباره ی پیش بینی حادثه كربلا در كتب مربوطه از زبان پیامبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام نقل شده، مقرون به صحت است و ما این نظر را نه تنها از راه اعجاز و علم غیب پیامبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام، بلكه بر اساس یك دید دقیق جامعه شناسی ابراز می داریم:

پیغمبر صلی الله علیه و آله می دانست كه بنی امیه از هر فرصت مناسب بر ضد آیین و خاندان او بهره برداری خواهند كرد. او حدس قطعی می زد كه بر سر مسأله جانشینی او بین مسلمین نزاع در می گیرد و پیش بینی می كرد كه از این نزاع، بنی امیه به نفع خود استفاده خواهند كرد و شكست گذشته ی خود را جبران خواهند نمود.

او از آنچه در دلها می گذشت و كینه ها و عقده های فراوانی كه در قلوب قبایل


مختلف موج می زد و مخصوصا از فرصت طلبی سردمدارانی كه روزگار عزتشان سپری شده بود و بخوبی باخبر بود و پیوسته می اندیشید كه جامعه اسلامی پس از او به حالت سابق برخواهد گشت. از آن سو او با حسین علیه السلام و ارگانیزم روحی و اخلاقی او كه پرورش یافته ی خود او بود، آشنایی داشت و از سر عشق به او، درباره ی او گفته بود: «حسین علیه السلام از آن من و من از آن حسینم.» او می توانست با یك ارزیابی ساده دریابد كه حسین علیه السلام - كودك محبوب امروز و مرد برجسته ی فردا - در برابر محیط ساكت نخواهد نشست و انقلاب خواهد كرد. می توان پنداشت كه او با یك برآورد اجمالی دقیق تر می توانست حتی طول زمانی كه این اصطكاك و برخورد اجتناب ناپذیر را به مرحله تحقیق می آورد، دریافت كند و در پرتو این ادراكات عمیق اجتماعی و روانی، اعلام كند كه: بنی امیه مصدر كار خواهند شد و فرزندم حسین علیه السلام را خواهند كشت.

از این دید، پیش بینی امیرالمؤمنین علیه السلام كه خود سی سال ناظر جریانات پس از رسول اكرم صلی الله علیه و آله بود، بهتر قابل تفسیر است.

صرف نظر از جنبه وحی و الهام كه خود یك نوع روشن بینی والا و بالاتر از معمول است، دیدهای استثنایی - حتی بدون وحی و الهام - در زمینه های گوناگون می توانند پیش بینی هایی كنند.

مگر نه این است كه رجال سیاسی و نظامی، با درك های خاص خود، بسیاری از جریانات را پیش بینی می كنند و گاهی درست هم از كار در می آید. ما، خودمان، درباره دوستان و آشنایان حدس هایی می زنیم كه گاهی از كمال صحت برخوردار است؛ فی المثل می گوئیم: فلانی آینده ی درخشانی دارد و به مقامات عالی خواهد رسید، یا فلانی با این شیوه ای كه دارد سقوط خواهد كرد. اشتباهاتی كه در این قبیل پیش بینی ها پیش می آید، یا از ناحیه خطای در محاسبه و یا كمبود مواد لازم برای دریافت آینده و یا غفلت از پاره ای عناصر اصلی وقایع است و اگر كسی در این سه مرحله، دقیق باشد، به اشتباه نخواهد افتاد.

مسأله را اگر از دیده اعجاز و الهام هم بنگریم، قضیه به همین ترتیب است.


مگر كسی كه مدعی است پیغمبر صلی الله علیه و آله بر سبیل اعجاز و علم غیب، از آینده خبر داده، او را از درك روابط حوادث و زنجیر علت و معلول و موجبات به هم پیوسته ی فاجعه ی كربلا عاری می داند؟ البته كه پیامبر صلی الله علیه و آله را عالم به این روابط می داند، ولی ممكن است این اندیشه در او راه نیافته باشد كه این سری دانستنی ها به هم مربوط است و علوم پیغمبر صلی الله علیه و آله، هر كدام، جدای از دیگری نیست. در مورد علی علیه السلام نیز همین سخن صادق است.

ما با این دید، استراتژی انقلاب حسینی را دریافت می كنیم؛ و همان گونه كه در دیباچه یادآور شدیم؛ به پندار ما، مسأله را فراتر از این درك قلمداد كردن، ضایعه ای است كه از دیرباز، گریبان گیر ما بوده و هم اكنون نیز بر زبان گویندگان و قلم نویسندگان، جاری و ساری است. در اینجا دو نمونه از این دیدها را به عنوان مثل ذكر می كنیم:

مرحوم آیت الله كاشف الغطاء در پاسخ این سؤال كه چرا امام حسین علیه السلام با وصف این كه می دانست كشته می شود، به كربلا آمد؟ می نویسد:

«این گونه سؤالات، اعتراض به ائمه علیهم السلام است! در حالی كه عمل آنها قابل بحث نیست؛ چون اعمال آنها از روی طوماری است كه همه سرنوشتهای آنها در آن قید شده است، حتی گاهی خود آنها از مضمون طومار اطلاع ندارند؛ ولی بی چون و چرا پس از اطلاع باید عمل كنند.» [1] .

آقای محمد باقر خمینی مترجم كتاب «سمو المعنی فی سموا الذات» تألیف استاد عبدالله العلایلی در مقدمه خود می نویسد:

«شیعه عقیده دارد كه ائمه علیهم السلام، معصوم بودند و علت كارهای آنها اخلاق عادی و عواطف بشری نبود؛ گر چه همه مطابق عواطف حقه و مصالح عامه بود. گر چه رنج استاد علایلی در تطبیق این اعمال به فلسفه عواطف و مقتضای افكار سیاسی و اجتماعی، قابل تقدیر است و برای كسانی كه درست ائمه علیهم السلام را نشناخته اند، بسیار مفید است.» [2] .


به نظر ما، الهی بودن قیام حسین و مأموریت امام راجع به این قیام و مكتوب بودن مسأله، از اول خلقت، هیچ كدام منافی با آن نیست كه این جریان، در عین حال، طبیعی و قابل درك و تفسیر باشد. چگونه است كه ما با وصف اذعان به مرموز بودن ارگانیزم روحی بشر و قوا و عناصر افزون از حدی كه در هر فرد آدمی تعبیه شده و افكار فلاسفه و متفكرین را پیوسته به خود مشغول داشته، می توانیم كارهای روزانه ی هر كس را تجزیه و تحلیل كرده و به علل و موجبات آن پی ببریم؟

البته پاره ای از افراد بشر، بطور نامحدود، بر دیگران برتری دارند؛ این تفوق روحی همه جانبه كه كلیه زوایای روحی یك فرد را در سطحی عالیتر از دیگران قرار می دهد، او را به صورت شخصیتی كه تمام عناصر عالی انسانی را داراست، در می آورد؛ و پر واضح است كسانی كه در مراحلی بسیار دورتر از او و پست تر از او قرار دارند نمی توانند او را به خوبی دریافت كنند. [3] .

حتی فردی را هم كه در یك جهت، نبوغ داشته باشد (مثلا انیشتین) كسی می تواند به سازمان روحی و طرز تفكر و فرآورده های مغزی او احاطه یابد كه لااقل همانند خود او باشد؛ ولی این همه، منافات با آن ندارد كه ارگان های روحی و جسمی او، طبیعی و قابل درك و لمس و تفسیر باشد...

درك ما از حسین بن علی علیه السلام، با مقیاسی عظیم، از چنین دریافتی، ناقصتر است؛ ولی در عین حال، از بررسی آنچه از شخصیت او فهمیده ایم و شرایطی كه از زمانه ی او به دست ما آمده و كلماتی كه از او برجای مانده، به خطوط انقلاب او آشنا می شویم و از آن سرمشق می گیریم. مراجعه به آثار گذشتگان نیز نشان می دهد كه در ابتدا، قضیه ی كربلا را با دید صحیح و روشن می نگریسته اند؛ ولی بعدا در طول تاریخ، مخصوصا آن هنگام كه پس از ائمه علیهم السلام، بهره برداری از فاجعه كربلا به اوج عظمت خود رسیده بود، قضیه ی مزبور را با تفاسیر ناآشنا و مرموز، تفسیر می كرده اند.

یك مقایسه بین كتاب «ارشاد» تألیف شیخ اعظم مفید و كتاب «مناقب» ابن شهر آشوب و بعدا «بحارالانوار»، سیر تكاملی یكطرفه داستان را برای ما مبرهن


می كند.

اینك كه ما در یك دوره انتقالی به سر می بریم، در برابر عكس العمل تعلیمات گذشته قرار داریم و پیداست كه تعلیمات یكطرفه گذشته، واكنش كاملا یكطرفه خواهد داشت و بدین ترتیب ملاحظه می كنیم كه در عصر ما بسیاری از قبول وجود یك سلسله مسایل مافوق ادراك، سرباز می زنند و بدان گردن نمی نهند!...

به عقیده ما، پیشینیان افراط كرده و معاصرین به راه تفریط رفته اند و مسأله با یك تعدیل و اصلاح قابل حل و فصل است. با این تعدیل، بسیاری از اشكالاتی كه تصورات مبهم گذشته به وجود آورده بود، خود به خود از بین می رود؛ این اشكالات، از این قرار بود كه چگونه یك شخصیت فوق انسانی و نزدیكترین شخص به خدا، به دست مردم كشته می شود و خدا او را نجات نمی دهد؟ و جوابهایی كه داده می شد از این قبیل بود كه: «مقدار چنین بود. او می توانست؛ ولی خودش نخواست. ملایكه و اجنه به یاریش آمدند؛ ولی قبول نكرد. شهادت او برای وفای به پیمان و برای شفاعت گناهان امت رو سیاه جدش بود.» و از این قبیل...

امام حسین علیه السلام، بدین ترتیب، به صورت «مسیح مصلوب» در آمده بود كه كشته شدن او همانند صلیب مسیح، مافوق ادراك بشری قلمداد می شد. بر اثر همین تفاسیر مبهم و مرموز بود كه پروفسور «ویكنز» استاد عربی دانشگاه «كمبریج» به راه تفریط رفته و می گوید:

«می توان معادل تمام افكار و عقاید فرعی شیعه را در مذاهب بت پرستی قدیم و مسیحیت باستانی پیدا كرد؛ مانند قربانی شدن و شفاعت از طریق امام حسین علیه السلام برای بخشوده شدن گناهان...» [4] راه میانه آن است كه بگوئیم: ما در عین اینكه از درك مراحل عالی و مافوق ادراك روحی امام عاجزیم؛ ولی با همین ابزارهای معمولی ای كه در اختیار داریم می توانیم قیام او را توجیه كنیم. آنچه كه ما بدان وقوف نخواهیم یافت، احاطه بر حالات روحی و انگیزه های ملكوتی و آسمانی اوست و این نه بدان معنی است


كه ما حتی از آشنایی اجمالی به روحیه و سرگذشت كار او عاجز باشیم. و اكنون در پرتو حقایق فوق، مسأله را به ترتیبی بسیار ساده بررسی می كنیم.

در صفحات گذشته وضع دوران اخیر معاویه و خصوصیات زمامداری یزید و حالات روحی او را در اوان زمامداری، بطور اجمال خواندیم. اینك سرگذشت تصادم اجتناب ناپذیر محصول نیم قرن انحراف را با امام حسین علیه السلام از نظر می گذرانیم: وقتی معاویه مرد، به دلایل گذشته، زمینه ی یك انقلاب در سراسر كشور به وجود آمد و بیش از همه، شیعیان كه در دوران سیاه حكومت 20 ساله معاویه، جانشان به لب رسیده بود، اینك به جنب و جوش و فعالیت پرداختند و درصدد برآمدند تا با استفاده از بی كفایتی یزید و درهم ریختگی اوضاع و نارضایتی عمومی، از اطاعت یزید سرباز زنند. شیعیان، از زمان معاویه، هر چند گاه، یكبار برای انقلاب، به امام علیه السلام مراجعه می كردند و همیشه در آرزوی زمامداری او بودند و اینك موقع آن است كه به آرزوی دیرینه ی خود برسند. امام علیه السلام، نیز خود را جانشین پیغمبر صلی الله علیه و آله و خلیفه شایسته اسلامی می شناسد و معتقد است كه باید زمام امر به دست او افتد.

از سوی دیگر، یزید، شتابزده و سریع، «ولید» والی مدینه را مأمور كرد كه از امام حسین علیه السلام بیعت بگیرد. این پیشنهاد بچگانه و احمقانه توسط ولید، به همراه تهدیدهای ناشیانه ی مروان، شبانه طی یك جلسه ی خصوصی و محرمانه به اطلاع امام علیه السلام رسید. وی بدون اینكه در جلسه ی رسمی صریحا پیشنهاد را رد كند، به این عذر كه بیعت باید علنی صورت گیرد، جلسه را ترك گفت.

او كه اوضاع را نامساعد و جان خود را در خطر می دید، شب بعد، با كلیه خانواده اش، مدینه را ترك گفت.

او وقتی مدینه را پشت سر گذاشت آیه ای می خواند كه حاكی از اضطراب و ناراحتی اوست. آیه این است:


«فخرج منها خائفا یترقب قال رب نجنی من القوم الظالمین» [5] .

«در حال ترس و انتظار از شهر خارج شد و گفت: خدایا مرا از گروه ستمگران نجات بخش.»

وی پنج روزه، مسافت بین مدینه و مكه را طی كرد و به مكه آمد. مكه از نظر محیط اسلامی «بستگاه» بود و بدین ترتیب، امام علیه السلام، به صورت یك پناهنده ی سیاسی به كعبه ی مسلمین پناه برد و پنج ماه در مكه سرگرم موعظه و دید و بازدید بود. عكس العمل ورود امام حسین علیه السلام به مكه، نامه ای بود كه یزید برای ابن عباس نوشت و او را برای نصیحت كردن امام علیه السلام واسطه كرد و ابن عباس به او جواب رد داد و خود به مكه آمد.

در مكه، مسأله بیعت با امام حسین علیه السلام مطرح نبود و دستگاه یزیدی در این مدت در برابر پناهندگی سیاسی امام علیه السلام، سیاست صبر و انتظار در پیش گرفته بود. امام علیه السلام، استنباط كرده بود كه در ایام حج كه جمعیت زایرین متراكم خواهد شد، خطر تازه ای متوجه اوست؛ و حدس می زد كه در این ایام با استفاده از فراوانی جمعیت، او را غفلتا بكشند.

از آن طرف، در كوفه - مقر شیعیان - هیجان، زیاد بود؛ اجتماعات زیادی تشكیل شد و نامه های فراوانی مبنی بر دعوت امام علیه السلام به او رسید. وی كه قبلا نماینده ی خود «مسلم» را به كوفه فرستاده و مطلع بود كه مردم با او بیعت كرده اند، بهترین راه را آن دید كه برای رهایی از خطر، به كوفه رود. او با شم سیاسی صحیحی كه داشت، می دانست كه حكومت خائن یزید، دست از او برنمی دارد و تا پای جان او ایستاده است؛ ولی او كه نباید خود را به راحتی به كشتن بدهد! خطبه ی او در مكه نشان می دهد كه او خطر را قطعی می دید؛ ولی نمی خواست بر اثر بی احتیاطی، خونش در خانه خدا ریخته شود و حرمت خانه از بین برود.

حركت او به كوفه از یك عامل دیگر هم برخوردار بود. او در برابر دعوتنامه های مفصل، وظیفه داشت كه به خواسته ی مشروع مردم پاسخ مثبت گوید.


از طرفی او كه عاشق شیدای برقراری حق و عدل در اجتماع بود و از این رو، خود را مكلف می بیند به هر راه محتملی برود و به هر وسیله عقلایی برای برانداختن رژیم حاكم، دست زند.

از نظر سیاسی یك احتمال وجود داشت كه كوفیان بر سر عهد خود باشند و او را یاری كنند؛ ولی همزمان با حركت امام حسین علیه السلام، اوضاع در كوفه دگرگون شد و با كشته شدن مسلم، همه چیز به نفع دستگاه پایان یافت.

وی در بین راه، خبر قتل مسلم و كودتای ابن زیاد را شنید و دانست كه اوضاع، سخت مبهم و تاریك است؛ ولی از بازگشت امتناع ورزید. امتناع او از بازگشت؛ علاوه بر اینكه مقتضای عظمت روحی او بود، شاید عامل دیگری داشت و آن، وجود این احتمال بود كه ورود او به كوفه بار دیگر اوضاع را دگرگون كند و به نفع او شود؛ این احتمال، بسیار عقلایی و صحیح بود؛ زیرا بر اثر همین احتمال فرمانروای كوفه، حدود و ثغور را بست و آمد و رفت را كنترل و رابطه ی كوفه را با خارج قطع كرد، و امام علیه السلام را پیش از آنكه به كوفه برسد، محاصره نمود.

امام علیه السلام، وقتی محاصره شد، با پیشنهادهای مسالمت آمیز، مبنی بر بازگشت به مكه و یا هر جای امن دیگری، سعی كرد خود را از مهلكه نجات دهد؛ ولی مأمورین بشدت جلوگیری كردند.

مسأله بیعت، آخرین راه حل اعلام گردید و امام علیه السلام كه تار و پودش با طهارت و سربلندی و عزت بافته شده بود، با تمام قوا در برابر این پیشنهاد ایستادگی كرد و بدین ترتیب وی با وصف همه ی احتیاطهای لازمی كه از نظر وظیفه دینی و وجدانی برای حفظ جان خویش كرده بود، شهید شد.

پس جریان ظاهری داستان از این قرار است كه: وی از یكسو تحت فشار حكومت، برای بیعت قرار گرفته بود و از طرفی می خواست، وظیفه ی خود را در قبال حكومت خاین جدید انجام دهد و از طرفی به كوفه دعوت داشت و از نظر احتمال، جایی كه بتواند جان خود را حفظ كند و هم هدف خود و مردمی كه از او دعوت كرده اند، تعقیب كند، كوفه بود.


از سوی دیگر، وی در عین حال، به شخصیت خود و حدود نفوذ و تأثیر خویش در جامعه ی اسلامی واقف بود و می دانست كه اگر كشته شود، موج نفرت از هیأت حاكمه از سراسر كشور برخواهد خاست و این نفرت عمومی و ناراحتی مردم، از فاجعه ی قتل او، سر سلسله حوادث و شورش هایی خواهد شد. و بدین ترتیب چنین می اندیشید كه باید برای اجرای احكام خدا و مبارزه ی با ظلم و ستم از هر راه ممكن اقدام كند. اگر این راه ها او را به مقصد برساند كه چه بهتر؛ و اگر به مقصد نرسد، و شكست خورد، تازه شكست او به صورت پرچمی در خواهد آمد كه مبارزین گوشه و كنار مملكت را به دور خود جمع خواهد كرد. البته این احتمال در نظر امام حسین علیه السلام ترجیح داشت و لذا كلمات او در بین راه، همیشه بر محور اخبار از یك سرنوشت خطرناك بود؛ ولی نه بدان ترتیب كه بعضی به طور مبهم گویند: «وی برای كشته شدن می رفت.» درست آن است كه بگوییم وی با آنكه می دانست كشته می شود، خود را ملزم می دید كه دست به هر گونه اقدامی كه موجبات تزلزل حكومت بنی امیه را فراهم كند و احتمالا آن را سرنگون سازد، بزند.

بنابر آنچه گذشت، وی به منظور تشكیل حكومت به عراق می آمد؛ ولی نرسیده به ستاد مخالفین، نقشه اش توسط مامورین، خنثی شد و جریان دگرگون گردید. این واقعیتی است كه به گوش بسیاری نا آشنا است و گویندگان و نویسندگان، به غلط از اعتراف به آن گریزانند. اینان خیال می كنند با اعتراف به این واقعیت تاریخی كه امام برای به دست گرفتن حكومت قیام كرد و شكست خورد، از نظر تاریخی، به صورت مبارزان شكست خورده سیاسی دیگر در خواهد آمد و لذا بهتر می دانند كه دامان امام را از این اتهام ناروا پاك سازند.

در حالی كه به نظر ما، وی با آن كه می دانست زمامدار نخواهد شد و اوضاع برای او مساعد نیست، معتقد بود كه تنها راه اصلاح جامعه ی اسلامی تشكیل یك حكومت صالح و آن هم به زعامت خود اوست. دعوت كوفه نیز برای او تكلیفی آورد كه محتملا وی را به مقصد خویش نزدیك می كرد. نمی توان گفت: امام به روحیه ی مردم واقف نبوده و گول آنان را خورده است؛ زیرا با شواهدی كه از گفتار او


در دست است؛ او مردم را بهتر از همه می شناخت؛ ولی جواب مردم را نمی شود بدین گونه داد كه شما دروغ می گویید و به من وفادار نیستید! تا مردم عملا ثابت نكرده اند كه اهل كار نیستند، پیوسته بر ضد امام علیه السلام اقامه دلیل می كنند كه ما حاضر بودیم و شما حاضر نشدید! از طرفی، اگر او نمی آمد، ما از كجا می دانستیم كه دعوت كنندگان او وفا نداشته اند؟!... اگر امام حسین علیه السلام بدون ارایه مدرك واقعی، مردم كوفه را به بی وفایی متهم می كرد، از نظر واقعیت و از نظر تاریخ چه دلیلی در دست داشت؟

هنوز كه هنوز است، مورخین ما از درك این واقعیت كه امام حسن علیه السلام برادر بزرگ او، راستی در محذور قرار گرفت و تن به صلح داد، ابا دارند و وی را متهم به آرامش طلبی می كنند! بدین ترتیب، امام حسین علیه السلام به چه دلیل می توانست به كوفه نرود؟ آن هم كوفه ای كه قلمرو نفوذ معنوی او بود و جنایات دستگاه اموی در بصره و كوفه و ظلم ها و تعدیات فراوان و قتل نفس و غارتگری ها، مردمش را به ستوه آورده بود و روحیه های آنها برای سرنگون كردن اوضاع حاضر و آماده بود...

و ما چه می دانیم؟ شاید همان گونه كه اصحاب او در بین راه گفتند: اگر او به كوفه وارد می شد وضع دگرگون می گشت و رشته های «پسر زیاد» یكسره «پنبه» می شد. این حدس همان گونه كه گذشت بسیار صحیح است، و از همین رو تمام قوا برای ممانعت از ورود امام به كوفه به كار افتاد.

قیام او برای به دست گرفتن حكومت، با آنكه از طرف ناظرین سیاسی با ناراحتی شدید تلقی می شد و دوستان او پیوسته توصیه می كردند كه از رفتن به كوفه صرف نظر كند؛ ولی برای او كه با دیدی وسیعتر و همه جانبه تر اوضاع را می دید و حتی در صورت كشته شدن هم به هدف می رسید، واجب می نمود كه به سیر خود ادامه دهد و هر چند احتمال پیروزی او اندك باشد، مقصد خویش را دنبال كند.

فرار عده ای از مورخین و نویسندگان ما از اقرار به اینكه وی برای در دست گرفتن حكومت به عراق می آمد، از آن روست كه آنان تصور غلطی از انگیزه ی مبارزه برای رسیدن به قدرت در فكر خود دارند و فكر می كنند تلاش برای در دست گرفتن


قدرت، به معنی پی جویی مقامات دنیاست و تنها بر اساس جاه طلبی استوار است؛در حالی كه چنین تلاشی می تواند بر اساس احساس وظیفه و مسؤولیت و به منظور حفظ نوامیس و شؤون دین و حقوق امت صورت گیرد.

مگر این همه نهضت های آزادی بخشی كه در جهان بر اساس تغییر رژیم و در دست گرفتن حكومت، توسط رهبران بزرگ و آزادی خواه ملی صورت می گیرد و سیستم اجتماعی - سیاسی جامعه را عوض می كند، مورد تقدیس و تكریم نیست؟

اگر شخصی مثل امام حسین علیه السلام با خصوصیات اخلاقی و معنوی ای كه از او سراغ داریم بر سر مسأله خلافت با عنصر پستی مثل یزید به نزاع برخاست و بر سر همین دعوا كشته شد چیزی از اهمیت مرام و ایده ی او كم می شود؟ فرق است بین كسی كه انگیزه های جاه طلبانه او را در صحنه مبارزه می كشد، با آن كسی كه در راه دفاع از ایده و عقیده و برقراری یك نظام صالح اجتماعی در پرتو یك قدرت مشروع به قیام برمی خیزد.

فرار از اعتراف به عنصر احراز ریاست و قدرت در قیام امام حسین علیه السلام، عكس العمل اعتراضات و بینش های عده ای است كه قیام مزبور را صرفا یك مبارزه ی ساده ی سیاسی كه صدها نظیر آن در طول تاریخ به چشم می خورد، دیده اند و بدون توجه به انگیزه ی امام علیه السلام، مسأله را از حدود یك شكست معمولی؛ فراتر نمی دانند و احیانا امام حسین علیه السلام را در ارزیابی قدرت خویش و محاسبه در اوضاع سیاسی اشتباه كار می دانند. مثلا «محمد حضرمی» در كتاب «تاریخ الامم الاسلامیه» می نویسد:

«و بدین شكل كه بسیار دردآور است، حادثه قتل حسین علیه السلام بر اثر بی احتیاطی و بدون مال اندیشی خودش پایان یافت... حسین علیه السلام خطای بزرگی را مرتكب شد؛ زیرا خروج او مایه تفرقه ی امت اسلام گردید... چقدر در این زمینه كتاب نوشتند و همه ی این كتاب ها به منظور برافروختن آتش فتنه و ایجاد دوری بین مسلمانها بود... مطلب آخر این است كه این مرد در طلب امری در آمد كه برای او مهیا نشده بود. جلوی او را گرفتند و كشتند. تاریخ از این واقعه، عبرت می گیرد بدین ترتیب كه: كسی كه دنبال كارهای بزرگ می رود، نباید بدون تهیه وسایل طبیعی به دنبال آن


رود. حسین علیه السلام با یزید مخالفت كرد، با آنكه مردم با او بیعت كرده بودند و آن همه ظلم و جوری كه لازم است تا در برابر آن قیام نمود، هنوز ظاهر نشده بود.» [6] .

به قول علامه امینی:

«كاش این نویسنده، مطالب فوق را پس از احاطه بر شؤون و شرایط خلافت، اسلامی می نوشت كه باید خلیفه، از عهده ی تدبیر شؤون بر آید كه تهذیب نفوس داشته و از رذایل، پاك باشد تا بتواند پیشوای ملت گردد...» [7] .

كم بینی این گونه نویسندگان، باعث شد كه معتقدین و ارادتمندان امام، سنگرگیری كنند و مسأله را صرفا از دیده ی دیگری بررسی كنند و بگویند: وی آمده بود تا كشته شود و سوژه ی تبلیغاتی خوبی برای از بین بردن دستگاه به وجود آورد. این تفسیر را مخصوصا با اسارت اهل بیت علیهم السلام، بیشتر اهمیت می دهند و فی المثل «آیت الله كاشف الغطاء» می نویسد:

«وی هم هتك و هم تعرض ناموس را قبول كرد كه اثرش بیشتر باشد؛ چون قتل در نزد عرب چندان مهم نبود. او راهی نداشت جز اینكه از او هتك حرمت شود كه اثر عمیقی در دلها گذارد.» [8] .

همین گفتار به صورت جالب تری بدین ترتیب بیان شده كه امام حسین علیه السلام چون قدرت جنگ نظامی با دستگاه را نداشت، لذا به جنگ اعصاب و به اصطلاح جنگ سرد پرداخت.

برای ایجاد زمینه ی چنین جنگی، او بایستی اولا زمینه ای در افكار عمومی ایجاد كند و این زمینه، جز از راه ایجاد یك ماده ی قوی ایجاد نمی شود؛ لذا باید ماده قوی تبلیغاتی را تهیه كرد و روی آن به تبلیغات پرداخت. كشته شدن حسین علیه السلام، همان ماده قوی ای بود كه تبلیغات زینب علیهاالسلام و زین العابدین علیهم السلام بر پایه ی آن می چرخید و امام برای همین منظور به كربلا آمد و خود را به كشتن داد.

این تفسیر با آنكه جالب است، ولی یك طرفه و مورد اشكال است. اگر چنین


بود، پس چرا امام تا آخرین لحظه، پیشنهاد بازگشت می داد؟! او كه مرد تعارف و صحنه سازی بود و بر خلاف حقیقت، سخنی نمی گفت. واقع امر، این است كه پیشنهاد او حقیقت داشت و اگر به او اجازه می دادند، بازمی گشت.

آیا او می خواست به همین سادگی دست از جنگ سرد و ماده تبلیغاتی و سوژه ی قوی خود بردارد؟ و یا مسأله این بود كه وی در نظر داشت به جای دیگری كه زمینه ای دارد برود و تجهیز قوا كند و منتظر فرصت بنشیند تا اوضاع، برای یك قیام پیش بینی شده آماده گردد؟

ما در پرتو سخنان خود امام حسین علیه السلام و جریانات بین راه و گفتگوهای جاری بخوبی این حقایق را درك می كنیم. او در جواب مردم كوفه كه به او نوشته بودند: «به سوی ما بیا كه ما پیشوا نداریم تا به وسیله تو، به گرد حق جمع گردیم»، نوشت:

«به خدا امام جز آن كس نیست كه به كتاب خدا حكم كند و قائم به عدالت باشد و خود را برای خدا بر این كار وادارد».

«عبدالله بن مطیع» به او گفت: «اگر آنچه را در دست بنی امیه است (یعنی سلطنت و حكومت) بخواهی، تو را می كشند.» این گفته می رساند كه مسأله در نظر آشنایان امام، امر روشنی بوده است: امام علیه السلام در خلافت، با یزید دعوا داشت.

امام پس از نماز عصری كه در اولین روز ملاقات با حر خواند، فرمود:

«ما اهل بیت محمد صلی الله علیه و آله برای سرپرستی این امر از این مدعیان كه بین شما به جور و عدوان رفتار می كنند و آنچه ادعا می كنند ندارند، شایسته تریم».

این قبیل سخنان كه فراوان است، حاكی از این است كه امام، مدعی خلافت بوده و خود را سزاوار این مقام می دیده است. اما در اینجا سخنان و مذاكرات دیگری وجود دارد كه از حقیقت دیگری حاكی است:

امام به برادرش «محمد حنفیه» كه او را بر سر راه حركت از مدینه، از رفتن بازمی داشت، گفت: «رسول خدا را خواب دیدم كه به من گفت: خدا خواسته است تو را كشته و عیالت را اسیر ببیند.»

وقتی می خواست از مكه حركت كند، فرمود:


«برای من قرارگاهی برگزیده اند كه بدان خواهم رسید چنان می بینم كه بندبندم را گرگ های بیابان در جایی بین نواویس و كربلا پاره كنند... هر كه در راه ما جان می دهد و خود را برای ملاقات با خدا آماده می بیند، با ما كوچ كند.»

پس از دریافت خبر قتل مسلم، پیرمردی به او گفت: «به طرف نیزه ها و شمشیرها می روی؟» امام ضمن تأیید وی فرمود:

«به خدا مرا نخوانده اند مگر آنكه این لخته را از اندرونم بیرون آرند.»

پس از ملاقات با حر، مترنم به اشعاری بود و با اهل بیت خود سخنانی می گفت كه همه حاكی از سرنوشت خطرناك او بود. این سری سخنان و مذاكرات نمودار آن است كه امام علیه السلام، در عین حال می دانست كه به خلافت نخواهد رسید و كشته خواهد شد.

مذاكرات دیگری را نیز ملاحظه می كنیم كه حقیقت سومی را برای ما روشن می كند:

وقتی امام از مكه حركت كرد، «فرزدق» او را دید، در جواب او فرمود:

«اگر حركت نمی كردم دستگیرم می كردند.»

پس از ملاقات با لشكر حر، پیش از نماز ظهر، خطبه خواند و فرمود:

«اگر بر آن تصمیمید كه نامه ها نوشتید، به من عهد و میثاق اطمینان بخش بدهید و اگر قدوم مرا ناخوش دارید، به همان جا كه آمده ام، برمی گردم.»

وی پس از مشاوره با اصحاب به كوه «ذی حسم» پناه برد و به طرف چپ می رفت و می خواست حلقه محاصره را بشكند و از فرات عبور كند و به انبار و مداین رود و یاورانی جمع آوری نماید. [9] .

پس از مذاكرات محرمانه ای كه در كربلا بین او و ابن سعد انجام شد، ابن سعد به كوفه گزارش داد كه امام حاضر شده به جای اول خود برگردد.

این قبیل مطالب، نمودار آن است كه وی هم برای حفظ جان خویش، و هم بر حسب دعوت قبلی و هم به مقتضای الزام دینی و اخلاقی به كوفه می آمده است و


سفر او كه به شهادتش منجر شد از عوامل چندگانه برخوردار بوده است. و هر گفته ای غیر از این، مواجه با اشكال خواهد بود:

این گفته كه او تنها در نقشه ی رسیدن به خلافت بوده و بدین منظور می آمده، با پیش بینی های او دایر بر كشته شدن، سازگار نیست و این گفته نیز كه او تنها برای تهیه ی ماده ی قوی (!) برای تبلیغات بر ضد دستگاه اموی حركت می كرده (یعنی شهادت و اسارت)، با پیشنهادهای او دایر بر بازگشت و كج كردن راه و شكستن محاصره نمی سازد؛ ولی با توجه به عوامل نامبرده ی فوق، گفته های متفاوت امام، مشعر بر موجبات مختلف قیام اوست.

از سطور بالا جواب این سوال كه: وی با آنكه می دانست كشته می شود، چرا خود را در معرض هلاك افكند؟ بخوبی واضح می شود.

یك جواب این است كه: وی خود را به كشتن نداد، او برای حفظ جان خویش به عراق می آمد؛ ولی به كوفه نرسیده، او را محاصره كردند و كشتند و شاید اگر وارد كوفه می شد به طوری كه گذشت، جان او هم بسلامت می ماند.

جواب دیگر آن است كه: وی همانند فرمانده ی سپاهی بود كه در صحنه ی نبرد، شركت می كند؛ ولی قراین و امارات، حاكی است كه كشته می شود. او با اینكه می داند كشته می شود، در صحنه جنگ شركت می كند، نه آنكه می رود خود را به كشتن می دهد؛ می رود كه دشمن را از بین ببرد؛ ولی این را هم می داند كه از بین رفتن دشمن مستلزم از بین رفتن اوست؛ كسی كه این ایراد را به حسین بن علی علیه السلام می گیرد، گویی عملیات شجاعانه ی سربازان دلاور روزگار را تخطئه می كند و اصولا شركت در صحنه ی جنگ و نبرد با دشمن را در صورتی كه سربازی علم به كشته شدن داشته باشد، بیهوده می داند! نمونه ی این قضیه هر روز در دنیا در جبهه های جنگ اتفاق می افتد؛ ولی هیچ گاه كسی جنگ های حق طلبانه و آزادی بخش را برا این اساس كه مردم خود را به كشتن می دهند، تخطئه نكرده است.

ممكن است ایراد بدین صورت مطرح شود كه: وی چرا اساسا خود را در معركه ی مبارزه ی با بنی امیه وارد كرد كه منجر به كشته شدن او گردد؟ این سؤال نیز


ممكن است بدو صورت جواب داده شود:

یكی این كه او ابتدا خود را وارد معركه نكرد. این، روش استبدادی و فشار دستگاه حكومتی بود كه او را الزاما وارد معركه كرد. مگر نه این است كه حركت او از مدینه، برای فرار از بیعت و حفظ جان بود؟ شبی كه ولید او را برای بیعت دعوت كرد، او آن قدر تأمین جانی نداشت كه تنها برود، و از این رو، عده ای از افراد خانواده و موالی خود را مسلحانه با خود برد و بر در خانه نشانید و به آنها دستور داد كه اگر سر و صدایی بلند شد با اسلحه وارد شوند و از او دفاع كنند. احتیاط او بیجا نبود؛ زیرا مروان كه در جلسه خصوصی حضور داشت به ولید گفت: یا همین حالا از او بیعت بگیر و یا او را بكش! كه امام حسین علیه السلام او را به شدت كتك زد!

حركت او از مكه نیز بر اثر احساس خطری بود كه از ناحیه ی دستگاه اموی می كرد. در كربلا نیز چند بار به او اعلام شد كه تنها راه برای رهایی او، بیعت با یزید است. ابن سعد كه از شركت در خون حسین علیه السلام سخت ناراحت بود، دو مرتبه نامه های اصلاح طلبانه به كوفه فرستاد و هر دو مرتبه ابن زیاد در جواب تأكید كرد كه باید از امام بیعت بگیرد و یا او را بكشد.

عصر تاسوعا وقتی لشكریان یورش آوردند، در جواب عباس بن علی علیه السلام كه از طرف امام از آنان پرسید چه كار دارید؟ گفتند، یا بیعت یا جنگ!

روز عاشورا پس از خطبه ی جانسوز و مهیج او، یك سپاهی فریاد زد: ما نمی فهمیم چه می گویی؟ به حكم پسر عمت (یزید) تن در ده!

ملاحظه می شود كه از اول تا آخر جریان، تنها یك راه برای نجات امام وجود دارد و آن بیعت با یزید است. و این مسأله ای بود كه ابتدا از طرف حكومت جدید یزید عنوان شد و امام به صورت مردی مجبور و مقهور در آمد كه برای حفظ جان خویش به اینجا و آنجا پناه می برد و آواره بیابان ها گردید. آیا بدین ترتیب، او خود را وارد معركه كرد؟!

جواب دیگر آن كه: او خود را خلیفه صالح اسلامی می دانست و تنها ملجأ و امید جامعه برای پدید آوردن یك وضع نو بر اساس عدالت و مساوات اسلامی بود؛


پس صرف نظر از بیعت پیشنهادی اجباری، اگر هم او را به حال خود می گذاشتند، باز هم خود را موظف می دانست كه اولا از هر امكان احتمالی برای تشكیل یك حكومت ایده ال اسلامی استفاده كند، و در غیر این صورت، همان گونه كه شیوه ی او در زمان معاویه بود، در پرتو یك استقلال كامل و بدون آنكه حكومت را به رسمیت بشناسد، به صورت وزنه ی سنگینی در كفه ی سیاست در آید كه پیوسته در كارهای مملكتی اظهار نظر و انتقاد و از مفاسد و مظالم تا حدود توانایی جلوگیری كند؛ ولی یزیدی كه برای بیعت تا پای جان او ایستاده، كجا اجازه می دهد كه او مثل زمان معاویه، اموال دولت را توقیف كند و طی نامه ها و مذاكرات، بر ضد حكومت به شدیدترین حملات دست زند؟ اشتباه است اگر خیال كنیم امام می توانست به صورت شرافتمندانه زندگی كند؛ چنین چیزی محال بود! چرا كه، تنها راه ادامه ی زندگی او، بیعت با یزید بود و بر فرض هم كه بنی امیه از این تصمیم صرف نظر می كردند او تنها در صورتی می توانست زندگی كند كه مثل سایر مردم، ظلم پذیر و ذلیل باشد. و با توجه به تبلیغات ضد هاشمی كه از ناحیه ی بنی امیه، بشدت رواج داشت، حتی شخصیت خانوادگی و احترام خانوادگی او محفوظ نمی ماند، و او بدین ترتیب به صورت ضعیف ترین افراد مملكت درمی آمد. بنابراین، راه منحصر به فرد او تعقیب ایده ی واژگون كردن رژیم و تأسیس حكومت جدید بود.

بدین ترتیب، اگر او در مساله بیعت هم مجبور و مقهور نبود، ساكت نمی نشست و خود را وارد معركه می كرد. خطبه ی او بعد از نماز عصر، پس از ملاقات با حر حاكی از وظیفه خطیر و مشكل اوست:

«مردم! رسول خدا فرمود: هر كس پادشاه ستمگری بیند كه حرام خدا را حلال شمرده و عهد خدا را شكسته و او را به وسیله كاری یا گفتاری سرزنش نكند، بر خداست كه او را همانجا برد كه شاه را می برد!»

وی تصریح فرمود كه:

«من برای این امر سزاوارترم.»

آری، رودررویی و اصطكاك امام حسین علیه السلام با اوضاع آشفته ی جدید، اجتناب


ناپذیر بود و هر مرد شرافتمند و سربلندی مثل او، همان می كرد كه او كرد. این بود، خلاصه ای از آنچه در تبیین علل عمومی قیام كربلا می توان گفت. تا اینجا فهمیدیم كه داستان كربلا یك واقعه ی طبیعی اجتناب ناپذیر بوده كه عوامل آن را می توان دریافت. و این، همان گونه كه گذشت به هیچ رو،، امام و قیام او را از قدسیت الهی و معنوی خارج نمی كند. مگر قیام الهی و استثنایی او كه قبلا از سوی پیامبر صلی الله علیه و آله و علی علیه السلام پیش بینی شده بود، می توانست خارج از موازین سنتی و طبیعی باشد؟ مگر این موازین و سنتها بیرون از قدرت لایزال خداست؟

اكنون ممكن است كسی بپرسد: اگر قضیه چنین است چرا مسأله را تا این اندازه مهم جلوه داده اند و درباره ی آن به تبلیغات پرداخته اند؟

این سؤالی است كه ما در فصل آینده، ضمن تشریح انگیزه های قیام، بدان پاسخ می دهیم.



[1] سياسة الحسينيه، چاپ تبريز، ص 34.

[2] همت بلند، ص ك.

[3] به فصل اول رجوع شود.

[4] فلسفه قيام حسيني.

[5] القصص: 21 آيه، حال موسي (ع) را هنگام خروج از مصر بيان مي كند.

[6] حسن (ع) و حسين، ص 282.

[7] الغدير، ص 259.

[8] سياسة الحسينيه، ص 30.

[9] نهضة الحسين، ص 78.